به مقصود. به مسعود.

 

یعنی از همان اول که سوار تاکسی شدم باید میرفتم زایشگاه. باید میگفتم زایشگاه. ولی انگار شبیه چیز دیگری به نظر رسید. که من انقلاب پیاده شدم. همان موقع می دانستم باید حداقل بروم توی مترو. حتی همان ایستگاه را هم پیدا کردم. ولی وقتی پله های برقی را بالا آمده بودم خیابان ها از هر طرف خودشان را رسانده بودند. آدم ها از پیش آماده بودند تا خودشان را بریزند توی پیاده رو ها. که ببینم زایشگاه اینجا نیست. اینجا احتمالا چهارراه بود. جایی جلوی شرکت تو که توی پارکینگش موقع سیگار کشیدن من به تو نگاه میکردم. 

اصلا از همان اولش هم مقصد من زایشگاه بود. همان موقع که فهمیدم تحمل زمان، تحمل احساس کردن مکان، تلاش برای ندیدن جاذبه، تصور نکردن زمین در خلایی که توی آن شناور است بی اندازه سخت شده. مثلا اینکه من میفهمم آنقدر ها تو را نمی شناسم، وقتی تصمیم میگیری کد تخفیف اسنپ را برایم نزنی یا موقع حساب کردن شام های زیادی که با هم خوردیم یکهو ده تومن میدهی که این برای میرزا قاسمی. خب حالا. کسی که نخواست قیمه من را بدهی. قیمه من را بکنی. قیمه من را خرج کنی. من اصلا همان شب قرار بود شامم را بخورم برگردم زایشگاه. برگردم سر زندگی خودم. برگردم عدم.

بعد تو دستم را گرفتی کشاندی تو یک ماشین غریبه. غریبه که شروع کرد من صدای جیغ هایی را می شنیدم دقیقا از همان جهت که ما داشتیم خلافش را می رفتیم. صدای جیغ از زایشگاه می آمد. از عدم. بعد تو من را بردی بین آن همه در عکس گرفتیم. حتی خندیدیم. موقع برگشت سر پله های برقی ای که کار نمی کرد جفتمان گفتیم "اِ". بعد من این پا و آن پا کردم. که سوار موتور بشوم دیگر برگردم زایشگاه. جا ندارم. دیرم هم شده. 

ولی ما یکهو زیر یک پتویی بودیم وقتی داشتیم مستند مزخرف home را می دیدیم. چرا من را مجبور میکنی همچین چیز هایی را زیر پتو خانه بردیا ببینیم. ما چندبار به بردیا گفتیم بیاید زیر پتو. من که یادم نمی آید چی میخواستم. حتی در آن لحظه ممکن بود تصمیم گرفته باشم جفتتان را بعد یک عشق بازی خوب بکشم. ولی مجبور به تحمل شدم. برای همین وقتی مترو می آید می گویم خداحافظ و ادای پرت کردن خودم را در می آورم. همه مان می خندیم ولی نمیفهمیم من مرگ نمی خواهم. چشم های من پی عدم هستند. دوست دارند برگردند به عدم.

حالا یک دقیقه صبر کن این ماشین ما را از خانه حسن برگرداند. ما را از پل امیر اباد برگرداند. از پیش هم کلاسی ها و دوست ها و هم دانشگاهی ها و ادم های توییتر و اینستاگرام و وبلاگ که در خیابان یکهو هم را میبینیم برگرداند، یک گوشه می شینم و تبدیل به خودم می شوم. قدرت می گیرم. غیر این صورت راحت نیستم. اصلا من میخواهم بروم. دیرم شده. بعد برسم به زایشگاه. مرحله بعد آن زهدان است. مرحله بعدی نقطه "ز" زهدان است. همانجا حل می شوم و مسعود جان تو باید این اجازه را بدهی. اصلا میفهمی دوست داشتن یک عدم چقدر لذت بخش تر و ساده تر و خاص تر است؟ حتی می توانی باهاش همه جا معروف شوی. 

آدم هایی که بر می گردند به عدم باید چه بگویند؟ خداحافظی که جواب نیست. سلامم خنده دار است. روز خوش و شب خوش هم اهمیت موضوع را نشان نمی دهند. میبینمت؟

آره. 

میبینمت.

مقصد من از همان اولش هم زایشگاه بود

از همین نامه هاى بى سر و ته عشاق است دیگر. چیز بیشترى چرا مى خواهى؟

بنده دارم میرم از تبریز. بنده دارم خداحافظی میکنم الان

زایشگاه ,هم ,تو ,ها ,عدم ,یک ,من را ,از همان ,قیمه من ,ها و ,را می

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سلامتی بدن موومان هیچ‌اُم: سکوت وکالت و مشاوره حقوقی در اصفهان به رسم عاشقی امور فرهنگی بردخون کهنه، بردخون قدیم الفبای زندگی همینجوری کتاب خاطرات سابقون نمایندگی سی پنل